روز شماری.....


از آشنایی تا جدایی

اگر خداوند روزی آرزوی انسانها را برآورده میکرد، من بی گمان دوباره دیدین تو را آرزو میکردم و توهرگز ندیدن مرا...آنگاه نمیدانم به راستی خداوند کدام را میپذیرفت...

حالا که فهمیدی چقدر دوستت دارم عذابم میدهی
حالا که فهمیدی تک تک ثانیه های زندگی ام به یادت هستم
حتی یک لحظه نیز از یادت غافل نیستم دیگر مرا یاد نمیکنی!
این رسمش نیست که مرا عاشق خودت کردی و خودت را بی خیال همه چیز
یک لحظه نیز مرا یاد کن ، ببین که اینجا چقدر بیقرارم
تمام زندگی ام پر شده از احساسات
احساساتی که مثل آتش میسوزاند دل عاشقم را
وقتی که میبینم هستی اما نیستی تنهایی عذاب میدهد این دل عاشقم را
نمیخواهم حالا که عاشقم احساس تنهایی کنم
نمیخواهم حالا که به تو دل بستم احساس بی کسی کنم
نمیخواهم دوباره تنها باشم و در خیال پوچم عاشق باشم
میخواهم با تمام وجود احساست کنم ، لمست کنم ، میخواهم باور کنم که
بعد از مدتها از دام تنهایی رها شده ام
عزیزم دور نشو از این دل عاشقم ،
نمیخواهم با یک دل عاشق تنها زندگی کنم
آهای بی وفا حالا که فهمیدی چقدر دوستت دارم ، دیگر یادی از ما نمیکنی
مثل آن روزهای اول آشنایی نام مرا صدا نمیکنی
برای شنیدن صدایم لحظه شماری نمیکنی
برای شنیدن دوستت دارم از سوی قلبم بی قراری نمیکنی
حالا که من لحظه به لحظه میگویم دوستت دارم ، با التماس ، با گریه ،میگویم عاشقت هستم ، پس
چرا مثل قبل یادی از من نمیکنی…
من اسیرم در دام قلب بی وفایت ، من عاشقم ، عاشق آن دل بی خیالت،
با قلبم بازی نکن…

 

1،2،3،4،5،6،7.....من هنوزم خسته نشدم.هنوزم منتظر برگشتتم...                         

برگرد زندگیم، برگرد دنیای من، برگردعشق من....                                                

  به جون هانیه دیگه حال هیچکس و هیچ چیزی و ندارم همش بهونه میگیرم.همش دنبال یه فرصتم و یه بهونه تو جمع هستم که اگه بغضم شکست نگن که دختره دیوونه ست و بیخودی زار زار گریه میکنه.دوریت سخته واسم.....

به جون هانیه نایی واسم نمونده.تو خیابون، تو اتوبوس، تو دانشگاه، تو خونه و... همه جا وقتی یاد خاطراتمون میفتم بغضه نمیشه که نشکنه...                                       

برگرد جون هانیه ت برگرد...

یادته دروغی بهم گفتی قلبت درد گرفته رفتی دکتر گفته به احتمال زیاد ناراحتی قلبی داری.نمیدونم چرا همچین دروغی و گفتی؟! حتما میخواستی ببینی چقدر دوست دارم.یادت نمیاد اون روز چه حالی داشتم.از سر کلاسم زدم بیرون رفتم اینقد واست دعا کردم اینقد نذر کردم،اینقدر التماس خدا کردم که هیچی نباشه،بعدش...بعدش همونجا از خستگی و گریه زیاد بی حال شدم و افتادم رو زمین.بلند شدم دیدم شب شده. بعد من به جون هانیه فقط میخواستم بهت دلداری بدم و بخندونمت ولی میگفتی فعلا کاری نداری حوصله خودمم ندارم.منم به دل نگرفتم گفتم الان حالت خوب نیست...  

حالا بیا ببین هانیه ات ناراحتی قلبی گرفته از بس گریه کرده و غصه نبودنت رو خورده.ولی وقتی تو پیشم نیستی دیگه راضی به بودن تو این دنیای زندونی نیستم...  برگرد تا هنوز دیر نشده.وقتی یادت میفتم قلبم تیر میکشه.وقتی گریه میکنم دیگه نفس کم میارم....کابوس شبا رهام نمیکنه.ازین کابوسا بیذارم...

جون هانیه برگرد...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:,ساعت 17:0 توسط هانیه| |


Power By: LoxBlog.Com